سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین مردم کسانی اند که از بدترین مسأله ها می پرسند تا دانشمندان را به اشتباه اندازند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

بیست و دوم آذر

ابرای آسمون کنار رفتند و خورشید تنبل پاییز می‌تابه. روز قشنگیه. از سروصدای گنجشکها لابه‌لای درخت‌توت همسایه بیدار شدم. آسمون لباس صدرنگ پوشیده هرتکه‌اش به رنگی. امروز حالم بهتره. دیشب همسایه سمت چپمون که اتاقش دیواربه‌دیوار اتاق‌منه تادیر وقت سنتور میزد. ازنحوه زدنش معلوم بود که آماتور بود اما به‌من خیلی انرژی داد. البته فرنازهم تماس گرفت و گفت که به خاطر بستن یک قرارداد همراه پدرش میخواد بیاد اینجا. من نفهمیدم که بستن قرارداد به حسابدار چه‌ربطی داره. چون اصولاً این کارها به کارشناس قراردادها مربوط میشه. اما خوب اگر دختر رئیس باشی گاهی بهت ربط پیدا میکنه. از فکر اینکه می‌بینمش خوشحال شدم. فکر اینکه دوباره من، فرناز و نسیم، سه‌تا رفیق تابه‌تا باهم باشیم خوشحالم میکنه.

 

حالا که همه‌چیز رو نوشتم تا آخرش باید برم.

روز بعد خیلی دیر تونستم از رختخواب بیرون بیام. مستخدمی که تاصبح کنارم بود کمکم‌کرد تا لباسم رو مرتب کنم و از اتاق خارج بشم. ضعف شدیدی داشتم به‌طوریکه تمام تنم میلرزید. روی میز غذاخوری صبحانه من آماده بود. بدنم شدیداً محتاج بود اما انگار سرمعده منو دوخته بودند. با زحمت کمی نون و مربا خوردم. چهار یا پنج‌تا قندهم توی آب پرتقالم انداختم و بزور سرش کشیدم. میدونستم که اونروز، روز دیدار حقیقی‌ماست. بازحمت زیاد به سمت نشیمن رفتم. چون صدای حرف‌زدن می‌اومد. وارد اتاق که شدم دیدم بجز نوه‌ها همه حضور دارند. رعنا و ریحانه جلو آمدند و بامحبت منو درآغوش گرفتند.

انگار رفتن روبیک خیلی چیزها رو به اونها یاد داده بود. یکیش همین محبت و دلسوزی بود که از طرف اونها می‌دیدم. دیگری طرز صحبت کردنشون بود که از تغییر نحوه تفکرشون سرچشمه میگرفت.

توی اون جمع فقط من ساکت بودم. باورود من همه آرومتر صحبت میکردند. رخساره‌بانو مثل همیشه بالای اتاق نشسته بود و رشته‌کلام رو به دست گرفت : چند روز پیش دخترم مینو به دیدن من اومد و با اومدنش خیلی منو غافلگیر کرد. اومد و گفت که میخواد ناگفته‌های زندگیش رو بشنوه و من‌هم همه‌چیز رو براش تعریف کردم. فقط خدا میدونه که چقدر قلبم بدرد اومد وقتیکه موضوع مرگ عزیزمون رو براش گفتم. دلم میخواست امروز همگی کنارهم باشیم. چون حضورشما دخترها و دامادهای عزیزم به من آرامش و قوت قلب میده. میخوام امروز همگی باهم سرمزار عزیزمون بریم و مینو رو هنگام روبه‌رو شدن باواقعیت تنها نگذاریم. یک ساعت دیگه راه می‌افتیم. شما می‌تونید برنامه‌هاتون رو برای امروز تنظیم کنید.

خیلی آروم همه پراکنده شدند. من موندم و رخساره. روم نشد بهش بگم شوهر رزیتا رو نمی‌شناسم. در حقیقت اون مرد برای من غریبه بود. فکرم رو خوند و گفت : رز از شوهر قبلی‌اش جدا شد. روزیکه فهمیدم دخترم رو دست مردی هوسباز دادم دنیا روی سرم خراب شد. کلی دوندگی کردم تا تونستم دختر بیچاره‌ام رو نجات بدم. طفلک اوایلش از آبروش می‌ترسید و میگفت که تحمل میکنه. اما وقتی که شناسنامه دومش رو به طور اتفاقی پیدا کرد به جدایی راضی شد. طفلک من فقط روزهاشون با اون مرد حرام کرد. الان حدود یکسالی هست که با آرش ازدواج کرده. اون از خانواده‌ عموی‌بزرگ شوهرمه که حدود دوسالی هست از خارج اومده. مثل خودت سرسختانه برای زندگیش تلاش مینکه و به‌جرأت میتونم بگم بچه قابلیه. ازطرف دیگه ازاین ازدواج خیلی خوشحالم. چون درصورت بچه دار شدنشون، اسم این خانواده حفظ میشه. می‌بینی مینو از وقتی که رفتی خیلی چیزها عوض شده.

با خودم گفتم : آره عوض شده. اما رزیتا قراره یه روبیک دیگه به دنیا بیاره. پس چیزی عوض نشده.

حرف دیگه‌ای برای گفتن نمونده بود. دوساعت بعد همگی راه‌افتادیم و به‌سمت خانه‌ابدی عزیزمون رفتیم. انگار بین زمین‌وهوا گیرکرده بودم. انگار لحظاتی که میگذشت متعلق به ثانیه‌های عمرمن نبود. مدام به خودم میگفتم این یک بازی مسخره است که داره به آخرش نزدیک میشه.

و بالاخره رسیدیم. هرکس از اتومبیل خودش پیاده شد. همه لباس رسمی پوشیده بودند. فقط من قیافه‌ام مثل آدمهای عزادار درهم و نامرتب بود. بقیه راه رو باید پیاده می‌رفتیم. از بین قبرهای زیادی گذشتیم تا به مقصد رسیدیم. نفسم بند اومده بود. همون سنگ قبر که توی کابوسم دیده بودم، از دور نمایان شد. روبیک روش نشسته بود. به سمتش دویدم. روبه‌روش ایستادم. صورتش ازگریه خیس شده بود و هق‌هق میکرد. هاله‌نامرئی عبورناپذیری بین‌ما بود. زانو زدم. گریه کردم. نقش خیالی روبیک محو شد و ترک عمیق سنگ‌قبر رو دیدم. حالا دیگه همه بالای سرم ایستاده بودند. اشکهام ترک رو خیس کرده بود.

نمیدونم چقدر گذشت. نمیدونم چه جور گذشت. به‌خودم که اومدم دیدم توی بیمارستانم. رفت وآمدهای اطرافم زیاده. هوش‌وحواسم که سرجا اومد چهره پدر ومادرم رو تشخیص دادم.

همه ماجرا همین بود. قصه عشق نافرجام دختری که عاشق شده بود و خوشبختی رو خواست. اما بهش نرسید. جدا شد و پابند موند و توی قلبش هرروز آرزوی دیدار عزیز از دست رفته‌اش رو کرد. اونو گذاشت توی قلبش تا هرکسی که از راه رسید قلبشو ازش نخواد. حالا می‌بینم که خیلی پیش‌از اونیکه من تموم شدنش رو باور کرده باشم، تموم شده بود.

خیلی وقت پیش قصه‌ما به سر رسید. کلاغه هم هر چقدر گشت آدرسش رو پیدا نکرد.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:27 عصر     |     () نظر